درخت
براى مادرم
درخت
براى مادرم
درخت
قصه من و لوبیتل
محسن مخملباف
عزيز یادت هست؟ شنبه بود، روی تلفن من پیغام گذاشته بودی كه قرار است اولین كتاب از عكس های بیست سال گذشته سینمای ایران را موزه سینما منتشر كند. كتاب به یك مقدمه احتیاج دارد. آیا آن را مى نویسی؟ نمى نویسی؟ چه مى كنی؟
اين داستان در اعتراض به كشتار سال ٦٧ نوشته شد و در مجله سروش همان سال به چاپ رسيد.
جراحی روح
محسن مخملباف
بزها
واقعا مرد می خواهد که شب های زیادی خوابت نبرده باشد و هنوز سرپا باشی، اما دیگرمرد هم داشت از پا در می آمد. نه این که از پا در آید و خوابش ببرد، این که از بی خوابی دیوانه شود و سر به کوه و بیابان بگذارد. مگر پدرش از بی خوابی کارش به تیمارستان نکشیده بود ؟
برای همین تا بی خوابی اش شروع شد، نگران شد.
گرگ ماده، سگ نر
هرگاه کسی را قضاوت کرده ام، شب خواب دیده ام که میان مردم خشمگین ایستاده ام و به مسیح سنگ می زنم. سپس سراسیمه از خواب برخاسته ام و جای جراحات سنگی را که پرتاب کرده ام بر بدن خود یافته ام. جای خوابم از خون جراحاتم پر شده است.
از رختخوابم بیرون می روم. احساس می کنم من همان رختخواب پر از خون جراحتم که تا کنار کلید چراغ توسعه می یابم. کلید چراغ اتاق را می زنم و روشن می شوم. نه این که چراغ روشن شود، من خودم چون چراغ روشن می شوم. بهتر بگویم: من همان چراغم که روشن می شود.
به یاد احمد بورقانی
از دفتر خواب ها
یک
من از خوابیدن می ترسم. خواب های شبانه من روز بعد اتفاق می افتند. ماه پیش خواب دیدم پدرم مرده است و من دارم در گور او خاک می ریزم. همان شب با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. از کابوسی که دیده بودم هنوز می لرزیدم. ادامه زنگ تلفن مرا نیمه عریان از رختخواب بیرون کشید. گوشی را برداشتم. مادرم با ضجه گفت که پدرم مرده است و من فردا صبح همان خاکی را در گور پدرم می ریختم که در خواب شب قبل ریخته بودم...
براى قيصر امين پور
شیر
دختری ۲۰ ساله، برهنه بر مشمای خون. سر بچه از میان پاهایش بیرون است و سرخی خونی که بر مشمای زیر او پهن شده، سفیدی تن اش را بیشتر می کند. هر از گاه نیم نفسی می کشد و دوباره خاموش می شود. با گوشی قلبش را مى شنوم. پِت پِت شمعی که رو به خاموشی می روز. از دکتر کشیک مى پرسم: اکسیژن کجاست؟
مى گويد: تمام شده.
کمی ترس،
یک خط فرضی و چند سرباز
فاصله دو درخت دوسوی رودخانه آن قدر کم بود که دو خواهری که هر روز کنار آن ها رخت می شستند می توانستند با هم درد دل کنند و حوادثی را که در خانه هر یک اتفاق افتاده بود با هم در میان بگذارند.
- خواهر شب می آی خونه ما؟
- آب رودخونه بالا اومده.
- نترس، مردها روی نردبون شما رو مى آرن.
برای حنا
جنگ بوسه و بادبادک
همه چیز مثل یک جنگ واقعی بود. پشت عرابه ای که جز گاری یک دستفروش دوره گرد نبود، پناه می گرفتیم و آهسته آهسته جلو می آمدیم و به دشمن شلیک می کردیم و دختر بچه ها از پنجره ها نگاه می کردند و می خندیدند و می پرسیدند:
این جنگ برای چی است؟
و ما می گفتیم:
این جنگ بادبادک است. هر کس برنده شد، بادبادک آسمان مال او.
و دخترها نچ نچ می کردند و از پنجره های نیمه گشوده و از پشت پرده های توری چین خورده ما را مسخره می کردند و می گفتند:
برای بادبادک که جنگ نمی شود.
گنجشک سفید
سیف رحیم زاد متولد ۱۹۵۳ در تاجیکستان. فارغ التحصیل زبان و ادبیات فارسی. وی تا سال ۲۰۰۰ که در شهر دوشنبه تاجیکستان ترور شد، نویسندگی کرد، فیلم ساخت و مدتی کوتاه مدیریت سینما و رادیو تلویزیون را به عهده داشت.
کتاب های «ستاره های سر تنور ۱۹۸۴» «از یادها از یادها ۱۹۸۷» «دروغ سفید ۱۹۹۷» «وسوسه های ذکر وحی ۱۹۹۹» «بدرود و پیغام ۲۰۰۰» «داغ های آفتاب۲۰۰۳» از وی به خط سیرلیک به چاپ رسیده است.